تنور زمستان داغ داغ بود. برف میبارید. «همسا» و «نسیم» که با «ریحانه» برای رفتن به سالن تئاتر قرار داشتند در ترافیکی سنگین گیر کرده بودند. ناگهان همسا از ماشین پیاده میشود تا طرح گنجشکی را که روی شاخهگلی پژمرده نشسته و سعی دارد با نوکش ساقه را صاف کند ترسیم کند. نسیم از دیوانگیهای همسا خوشش میآمد اما گاهی هم از دست او کلافه میشد. آن روز گذشت و همسا و نسیم برای کشیدن تابلوی نقاشی مشترکشان آماده میشدند که نسیم متوجه علاقه پسری به نام «محسن» به همسا میشود و ...