[نلی برمی گردد و نگاه می کند.
چند قدم جلو می آید، نوگارو به سمت او می رود، دو دستش را دور شانه های او حلقه می کند و او را به طرف میز خودش می آورد.]
نوگارو خب، نلی کوچولوِ من، چه مشکلی پیش آمده است؟
[نلی روی صندلی راحتی می افتد و لحظه ای، نگاه ثابت، ساکت می ماند.]
نلی دیگر پولی ندارم، حتی نمی دانم امشب کجا بخوابم. دو ساعت است که در شهر ول می گردم و… آه، چه قدر هولناک، در خیابان مرگ است.
[سکوت. نوگارو، به او نزدیک می شود. نلی لجوجانه می گوید:]
نلی دلم می خواهد بمیرم. اما نه اینجا!
[نوگارو به او نزدیک می شود.]
نوگارو نلی کوچولوِ من، اما باید پیش ما برمی گشت.
نلی او نمی خواهد.
[نلی با حرکت سر ارباب را –که دیده نمی شود- نشان می دهد.]