وقتی کاتارلّا استغاثه هایش را به درگاه بازرس تکرار می کرد، حتما خبر شومی در راه بود. «چی شده؟» «وای! وای، رئیس! همین الان فرماندار زنگ زد. انقدر عصبانی بود که مثل بوفالو دود از سوراخ های دماغش می زد بیرون!» «صبر کن ببینم، کات! کی به تو گفته وقتی بوفالوها عصبانی می شن، دود از دماغ شون می زنه بیرون؟!» «همه می دونن، رئیس! خودم هم تو فیلم ها و کارتون ها دیده ام!» «خیلی خب، خیلی خب! چی می خواست؟» «گفت باید برید دفترش، دفتر فرماندار، فوری همین حالا رئیس. اگر بدونید چه قدر عصبانی بود!» در راه مونته لوسا مدام در این فکر بود چرا بونتّی آلدریگی از دستش عصبانی است. این اواخر اوضاع به قدری آرام بود که اداره ی پلیس شبیه شهر ارواح شده بود؛ فقط چند مورد دزدی مسلحانه، چند مورد آدم ربایی، چند تا تیراندازی و چند تا هم سرقت ماشین و دله دزدی از دخل مغازه ها. تنها اتفاق قابل توجه اخیر پیدا شدن جسد توی کیسه بود و برای عصبانی بودن در آن خصوص هم هنوز خیلی زود بود. همین بازرس را بیش تر کنجکاو کرده بود تا نگران...