«هم» آهی عمیق و بلند کشید و سپس سوالی را از خودش پرسید که از زمان آغاز جست و جویش او را آزار داده بود. «چرا با "ها" نرفتم؟» و با پرسیدن این سوال، «هم» شروع کرد به گریه کردن و سپس به خواب عمیقی فرو رفت. «هم» آن شب یک خواب دید. در خواب دید که به خانه اش کنار ایستگاه پنیر C برگشته است و در آن جا قدم می زند، الم شنگه راه انداخته است، نق می زند و عصبانی شده است. ولی چه اتفاقی افتاده بود؟ سپس آنچه را که اتفاق افتاده بود، دید. دید که روی پنجره ها میله های زیادی نصب شده بودند! به نظر می رسید که در زندان بود، در حالی که در داخل میله ها خودش را نگاه می کرد، متوجه شد که چقدر ناراحت و نگران است. در خواب با صدای بلند گریه کرد. نیمه شب بیدار شد و به خوابش فکر کرد، پریشان شد. چرا در خواب دید که در خانه خودش زندانی شده بود. دلش برای دوستش تنگ شد و از اینکه با او نرفته بود، خودش را سرزنش کرد. «هم» به پشت دراز کشید و ساعت ها بیدار ماند و در این باره فکر کرد. او تا سپیده دم درباره این موضوع فکر کرد. وقتی هوا روشن شد، تازه توانست به مفهوم نوشته «ها» روی دیوار، درباره باورهای قدیمی و پنیر جدید پی ببرد. آهسته با خودش گفت: «شاید حق با "ها" بود.» (بلندتر فکر کردن به او کمک کرد تا افکارش، به ویژه افکار دشوارتر و پر چالش، مانند افکاری که اکنون داشت را شفاف تر کند.) او به روزی اندیشید که «ها» را ترک کرد. اکنون مدت زیادی از آن روز گذشته بود. «ها» سعی کرده بود با «هم» درباره آنچه فکر می کرد باید انجام دهند صحبت کند، ولی «هم» از گوش دادن به او خودداری کرده بود. «هم» گفت: «من مطمئن بودم که حق با من است و "ها" اشتباه می کند. ولی شاید حق با من نباشد. من به "ها" اعتماد نکردم، بلکه به افکار خودم اعتماد کردم.»