ما روی بالکن ایستاده بودیم. باران بیداد می کرد. ما انتهای خیابان را نگاه می کردیم. تنها سخنی که به هم می گفتیم. آه بود و سکوت. از جمعه گذشته. می خواستیم. گلدان های شمعدانی را. از بالکن به اتاق بیاوریم. ما به انتهای خیابان خیره بودیم. در انتهای خیابان. دوازده چتر سیاه. و یک چتر قرمز را می دیدیم. چترها در باران به طرف ما آمدند. در بالکن ایستاده بودیم.