یکی از دوستانم به نام کالین سامرز در مراسم تشییع جنازه دیو پیشم آمد. او به جای اینکه بگوید «تسلیت می گویم»، گفت: «من پدرم را در چهار سالگی از دست دادم». با شنیدن این حرف ناگهان گفتم: «اوه، چه خوب»، بعد سریعا اضافه کردم: «این برای من مثل یک کورسوی امیدیه، اینکه بچه هام رو دارم و اون ها پدرشون را برای سال های بیشتری نسبت به تو دیده اند». من به خاطر عکس العملم سریعا خجالت زده شدم ولی دوستم مرا در آغوشش گرفت و گفت منظورت را می فهمم و می دانم که بدون منظور آن کلمات را به زبان آوردی و قول می دهم که فرزندانت بیشتر از چیزی که فکرش را بکنی قوی هستند». آن لحظه در آن روز وحشتناک باعث شد کمی احساس بهتری داشته باشم.