سرجوخه: نمی شناسمش برای چه اسمش را گذاشته اند دلاور؟ هر دو پسر:(با هم) برای این اسمش را گذاشته اند دلاور که ترسیده دارایی اش را از دست بدهد و با پنجاه تا قرص نان که توی گاری اش بوده، از خط آتش توپخانه گذشته است. ننه دلاور: نان ها داشت کیک می زد. وقت هم کم بود. چاره ای غیرازاین نداشتم. سرجوخه: شوخی موقوف! ورقه هایت را بیاور بیرون. دلاور:(داخل یک قوطی فلزی را می کاود و از گاری پایین می آید.) بفرمایید! این هم تمام ورقه های من، سرکار. این یکی یک کتاب دعاست، سالم و بی عیب، برای پیچیدن خیار. این یکی هم نقشه ولایت مراوی. خدا کند روزی گذارم بیفتد به آنجا، والا نقشه به درد موش ها می خورد. این نوشته لاک و مهرشده هم نشان می دهد که اسبم مشمشه ندارد. حیوان زبان بسته مرد. پانزده «فلورن» می ارزید، مال خودم نبود. خدا را شکر. این ورقه ها بس است؟ سرجوخه: الکی نخواه به من قالب بکنی. حقت را کف دستت می گذارم. خوب می دانی که باید ورقه عبور داشته باشی. دلاور: با من مودب صحبت کنید. جلو روی بچه هام که هنوز از دهانشان بوی شیر می آید، به من نگویید که می خواهم به شما قالب کنم. من با جنابعالی طرف نیستم. در هنگ دوم من فقط یک ورقه عبور دارم، آن هم قیافه نجیب و معصومم است. حالا اگر شما نمی توانید این خط را بخوانید، تقصیر من نیست. برای خاطر شما نمی توانم مهر به صورتم بزنم. مأمور سربازگیری: سرکار، گمان می کنم این زن از آن ماجراجوها باشد. تو قشون انضباط می خواهند. دلاور: خیر، تو قشون آش می خواهند! سرجوخه: اسمت چیه؟ دلاور: آنا فیرلینگ. سرجوخه: خیلی خوب. پس اسم خانوادگی همه اینها فیرلینگ است؟ دلاور: برای چی؟ اسم خانوادگی من فیرلینگ است. نه آن ها. سرجوخه: گمان کردم این ها بچه های تو هستند. دلاور: کاملا درست است. ولی این مطلب دلیل نمی شود که همه آن ها یک اسم خانوادگی داشته باشند.