ماجرای این رمان از اتاقی کوچک با پنجرهای که با میلههای مشبک مسدود شده، آغاز می شود. یک اتاق کوچک در یک آسایشگاه روانی، «بردیا» به تخت بسته شده و پرستاری در حال ترزیق آرامبخشی به اوست. مرد، داستان زندگیاش را تعریف میکند و از شرایطی که با آن دستوپنجه نرم کرده، میگوید؛ شرایطی که درنهایت او را به آسایشگاه رسانده، هرچند که بردیا کمتر شبیه به یک دیوانه است ...