داستان این کتاب توسط یک سرباز بینام و نشان اسکاتلندی روایت میشود. او در حال بهبودی از زخمهای خود در بیمارستانی در اسپانیاست که دکترش به او پیشنهاد میکند که به شکل موقت در کنار خانوادهای بومی در همان نزدیکی زندگی کند. شرط این خانواده برای پذیرفتن راوی (سرباز) این است که او خیلی با آنها صمیمی نشود. این خانواده یک پسر به نام «فلیپ» و یک دختر به نام «اولالا» دارند. راوی پس از ساکن شدن، شیفته زیبایی اولالا میشود، دختری که رازی مخوف را پنهان نگاه داشته است.