کبوتر پاپر امروز هم مثل دیروز ترسید و لرزید، چرا که یک آدم دیگر همراه صاحبش آمده بود و داشتند روی قیمت او صحبت می کردند. پاپر بال و پری زد و خودش را در دل آسمان آبی جا داد. می خواست برود و دیگر آنجا بر نگردد، اما از بی پناهی وبی غذایی و از شکار شدن توسط شاهینهای آسمان ترسید و دوباره به سوی قفس و صاحب خود بازگشت، ولی با یک هنرنمایی تازه و زیبا … . سرانجام روزی در اوج آسمان، با کبوتر غریبی آشنا شد و از آن به بعد، سرنوشت او تغییر یافت.