دربارۀ کتاب صدایی از خاکستر
اين کتاب مشتمل بر 25 داستان کوتاه با عنوانهاي «و آفتاب ديده نميشد»، «سر بريده»، «اژدهايي در آيينه» و ... است. داستان «صدايي از خاکستر»، روايتي رؤياگونه از راوي است که در عالم خواب مردي بدون پا را ميبيند که در اتاقش او را گناهکار ميخواند و معتقد است پاهايش را از او گرفته است. راوي ميترسد و پا به فرار ميگذارد و در دل شب گم ميشود. وقتي بيدار ميشود تمام چوبهايي را که براي سوختن در شومينه آماده کرده به بقال سر کوچه ميدهد، اما کابوس مرد بيپا پايان نميپذيرد.