کتاب حاضر، داستانی است که در آن موجودات فانی بر سرزمین میراجی حکومت میکنند، اما موجودات افسانهای هنوز در بیابانهای وحشی اطراف و مناطق دورافتاده میراجی پرسه میزنند و حتی شایعه شده است که جنها جایی در این سرزمین جادو میکنند. برای انسانها اینجا سرزمینی بیرحم است، بهخصوص برای فقرا، یتیمان و زنان؛ و «امانی» هر سه اینهاست. او تیراندازی ماهر است، اما هنوز نتوانسته به هدفی خارج از «داستواک» شلیک کند و راه فراری از این شهر بیابد. امانی به دنبال راه فرار است و پسر مرموزی که هنگام مسابقهی تیراندازی با او آشنا میشود، این فرصت را به او میدهد؛ پسری که شاید فرشتهی نجات او باشد. امانی هیچوقت تصور نمیکرد که همراه با یک فراری تحتِ تعقیب و سوار بر اسبی افسانهای از داستواک بگریزد و به دلِ بیابان بزند، بیابانی که پیش از آن، فکر میکرد آن را خوب میشناسد.