پاییز هرسال که قبیله ییهت دنبال گوزن ها را می گیرند، درهی بهخصوصی است که هرگز در آن پا نمیگذارند و زنانی هستند که هنگام گفتگو در کنار آتش در بارهی آمدن اهریمن و برگزیدن آن دربارهی سکونت بسیار اندوهگین می گردند. جک لندن در آوای وحش کوشیده است به دنیای رمز آلود سگی وفادار وارد شود و لحظه ای جان خود را با جان او همراه کند. در بخشی از داستان میخوانیم: «نخستین روز اقامت باک در ساحل دیه، بر او همچون کابوس گذشت. باک ناگهان از قلب تمدن کنده شده و در قلب چیزهای بدوی و حتی ماقبل بدوی افکنده شده بود. این دیگر زندگی آسوده زمانی نبود که در آفتابگیر می لمید و کاری جز آن نداشت که دور و بر بگردد و از بیکاری خسته شود. این جا نه آرامش بود نه آسایش، و نه حتی یک لحظه امنیت و بیخطری. هر چه بود حرکت بود و آشفتگی، و هر لحظه که میگذشت خطری بود که از جان و اندام باک یا دیگران گذشته بود. واجب بود که همواره گوش به زنگ خطر باشند، زیرا این سگها و این مردم شهری نبودند.