دربارۀ کتاب خزان
«فرنوش رياحي»، کارخانهدار جواني است که پدر و مادرش را از دست داده و حالا عمويش قصد دارد با ازدواج فرنوش با پسرش اموال برادرش را به دست بياورد. فرنوش که هيچ علاقهاي به پسرعمويش «منوچهر» ندارد به دنبال راهحلي است که از دست او خلاص شود. تا اينکه در يک سانحه رانندگي با پسري به نام «کامران» آشنا ميشود که بسيار عجيب به نظر ميرسد. او ناخواسته با ديدن کامران به او اعتماد ميکند و کامران را به عنوان کارمند وارد کارخانه ميکند تا هم در اداره کارخانه همراهياش کند و هم از شر منوچهر خلاص شود. حضور کامران حقايقي را آشکار ميکند که مسير زندگي فرنوش را تغيير ميدهد.