وارد میشود پلکهایش را به هم میزند تا به روشنا تاریک عادت کند. همه برگشتهاند و به او نگاه میکنند. میلیسین بیرون میرود و در را پشت سرش میبندد.
- لوسی: ژان!
- ژان: ساکت باش! اسم من را به زبان نیاور. بیا کنار دیوار: شاید از شکاف در نگاهمان کنند. [به لوسی نگاه میکند] تویی! تویی! فکر میکردم که دیگر تو را نخواهم دید. آنجا چه کسی است؟
- کانوریس: کانوریس.
- هانری: هانری.
- ژان: درست تشخیصتان میدهم. پییر و ژاک حتماً...
- هانری: بلی.
- ژان: پسرک هم اینجاست؟ بچهی بینوا! [با صدایی آهسته] امید داشتم که مرده باشید.
- هانری: [خندهکنان] تمام تلاشمان را کردهایم.
- ژان: همین فکر را میکنم. [به لوسی] چه شده؟
- لوسی: آه! ژان، همه چیز تمام شده. به خودم میگفتم: او در گرنوبل است، در خیابانها راه میرود، به کوهها نگاه میکند... و... و... حالا دیگر همهچیز تمام شده.
- ژان: گریه نکن. من تمام بختهای بیرون رفتن از اینجا را دارم.