سلام عزیزان من. شبی پر از عشق و زیبایی برایتان آرزو می کنم. از اینکه این همه سکوت کرده اید دلم به درد می آید. آهان فهمیدم چه شده است. از این می ترسید که قصه ای تلخ برایتان تعریف کنم. نگران نباشید و این چهره های ترسیده و مظلومتان را با چهره ای شاد عوض کنید. امشب برایتان قصه ای ناب خواهم گفت.
یکی بود یکی نبود. جوانی بود به نام پهلوان آجیل. این جوان رعنا توی هر خانه ای پا می گذاشت، سراسر خانه در رعب و وحشت فرو می رفت.
-تو که گفتی رعنا بود؟