"گالی" یک اسب آبی کوچولو بود که با اسبهای آبی دیگر به خوبی و خوشی در رودخانه زندگی میکرد. تنها یک چیز، او را ناراحت میکرد آن هم حشرههای وزوزو بودند؛ حشرههایی که همیشه دور و بر رودخانه میچرخیدند و آنها را میگزیدند. خوشبختانه این حشرهها غذای خوشمزهای برای پرندههای اطراف رودخانه بودند. هر پرنده با یک اسب آبی دوست بود. هر روز میرفت و آرام روی پشتش مینشست. پشه و مگس و بقیهی حشرهها را میخورد. به همین دلیل همهی اسبهای آبی خوشحال بودند به جز گالی، زیرا او دوست پرندهای نداشت که حشرههای دور و برش را بخورد. روزی او تصمیم گرفت که دوست پرندهای برای خویش پیدا کند. او به سمت بالای رودخانه به راه افتاد و پس از مدتی صدای آواز پرندهی کوچکی را از میان درختان شنید و به طرف پرنده شنا کرد. پرنده، نیز پرزد و روی شکم گالی نشت. آنوقت تند و با اشتها همهی حشرهها را نوک زد و خورد. سپس گالی با خوشحالی به همراه پرنده شنا کرد و به خانه برگشت. سرانجام او نیز توانست دوست پرندهای بیابد.