آن شب در قلبم زمزمه کردم… بگذار آرام باشم. اگر عشق هم آمد، خوش آمد. شاید اتفاقا درست همین حالا وقتش بود. بگذار کمی هم “فکر کردن” را تعطیل کنم… تحلیل رفتن تدریجی را. تنها واقعیت قابل لمس و درک این بود که من زنده بودم. قلبم در ضربان بود و من آن ضربان آهنگین را روی مچ دستم لمس می کردم. جهان خارج هم که وجود داشت که می توانستم لمسش کنم. دو نفر که حکم پدر و مادرم را داشتند. خواهر و برادرانم. مادربزرگم. آن خانۀ تلخ و شیرین. آن روزها. حتی نوار غمگین! تمام دانش من به همین ختم می شد و بقیه، فقط فرض بودند! اگر و اماهای تمام نشدنی… اگر آن اتفاق نیفتاده بود. اگر پدر و مادر واقعی ام زنده بودند. اگر زندگی برای من آن طور رقم نخورده بود. اگر… اما… ولش کن رها! تا آخر دنیا که نمی شود منطقی باقی بمانی! نگذار روحت سرشار از انزجار باشد. این نفرت، مسمومت می کند. اگر این بیهودگی را چنگ بزنی، لحظۀ حال، جهنم لحظۀ حال، قلمرو همیشگی ات می شود… اگر خودت را لایق بهشت نمی دانی، لااقل تبعیدی جهنم هم نباش!