رانکی را با یک مقدار آب انداخته بودیم توی پاکت پلاستیکی مامان پرادیپ، که لیست بلندبالای داروها را تویش گذاشته بود. پاکت شفاف بود و فرانکی میتوانست بیرون را ببیند. این پاکتها خیلی جالب هستند؛ چون طوری طراحی شدهاند که میتوانید نقشهها و کاغذها را توی آنها اینطرف و آنطرف ببرید، بدون اینکه زیر باران خیس شوند. حالا ما یک قابلیت دیگر هم برایش کشف کرده بودیم. از قرار معلوم، این پاکتها برای حمل ماهیقرمزهای زامبی هم حرف نداشتند؛ مخصوصاً وقتیکه دست و پایتان را برای خزیدن لازم دارید و مجبورید آن را به گردنتان آویزان کنید. وقتی به چادر مارک رسیدیم، پرادیپ چراغقوهی روی پیشانیاش را خاموش کرد و هر دو به داخل چادر سرک کشیدیم. چادر خالی بود و این علامت خوبی نبود! به داخل چادر خزیدیم و وقتی به کولهپشتی مارک رسیدیم که با در باز کف چادر ولو بود، چشمهای فرانکی با نور سبز شروع به درخشیدن کرد.