دربارۀ کتاب عصرها: داستان یک زمستان
کتاب حاضر، داستاني است که در آن فريتس قهرمان اين داستان تلخ است. او روياپردازي قهار است و جوک هاي نامناسب ميگويد. پدر و مادرش تا سرحد جنون ديوانهاش کردهاند. فريتس مرتب خواب مرگ و فروپاشي ميبيند. زندگي براي فريتس بيمعني و مضحک شده. عصرهاي او با نوشيدن، سيگار کشيدن و با پرسه زدنهاي بيهدف در خيابانهاي دلمرده شهر ميگذرد که در هر لحظهاش تلاش ميکند معني زندگي ممتد و پوچش را بفهمد.