کتاب حاضر، داستانی است که در آن مادر «مورسو» که در آسایشگاه به سر میبرد، فوت میشود. «مورسو» بعد از مدتی با دوستان خود ازجمله «ماری» و «رایموند» به کنار ساحل ( نزدیک صحرای الجزیره ) به پیکنیک میروند و با دو مرد عرب که «رایموند» از قبل با آنان اختلاف داشته، برخورد میکنند و با آنان درگیر میشوند. «مورسو» یکی از عربها را با «رولور» به قتل میرساند، سپس دستگیر شده و پس از محاکمه چندماهه محکوم به اعدام میشود. شالوده و پیرنگ داستان بر اساس تفکر خاص نویسنده بر مبنای جبری بودن زندگی و محکومیت انسان به عدم و نیستی پس از هست شدن است، نوعی ناهماهنگی در نحوه قضاوت، عدم درک همنوع و همزیست و اشاعه تفکر هر آنچه پیش آید، خوش آید. نویسنده در فحواهای داستان فلسفه را مرور میکند و دایره کلی هست شدن و نیستی انسان با محتوای ایدئولوژیکی را بررسی میکند.