
«هوشی»، دختر دانا و زرنگی بود که در زمانهای خیلیخیلی دور زندگی میکرد. آن وقتها آدمها ساختن خانه و پختن غذا را بلد نبودند و در غارها زندگی میکردند. یک روز پدر و مادر هوشی برای یافتن شکار به بیرون از غار میروند و هوشی و برادر کوچکش تنها میمانند. شب میشود و پدر و مادر هوشی به غار بازنمیگردند و هوشی میترسد که گرگ به آنها حمله کند. تا اینکه با باریدن برف یک خرس بزرگ با شکاری بر دهان به دهانه غار نزدیک میشود. هوشی به جنگ خرس میرود اما در یک لحظه رعد و برق درخت نزدیک غار را آتش زده و به سمت غار پرت میکند. خرس میترسد و شکار را انداخته و فرار میکند و ... .