بازپرس از جا برخاست و به من فهماند که بازجویی پایان یافته است. با لحنی خسته فقط از من پرسید: آیا از کاری که کرده ام پشیمانم یا نه؟ کمی فکر کردم و در جواب گفتم: خیلی احساس تاسف نمی کنم، بیشتر ناراحتم از اینکه به دردسر افتاده ام. احساس کردم اصلا حرف های مرا درک نمی کند. اما آن روز، بازجویی همین جا تمام شد. پس از آن، زیاد با این شخص برخورد می کردم. ولی هر بار وکیلم همراهم بود. اصرار داشتند من برخی نکات اعترافات قبلی ام را دقیق تر توضیح دهم و یا با وکیل من در ارتباط با هزینه بحث می کرد. در این مواقع، اصلا راجع به من با هم حرف نمی زدند و گویی اصلا وجودم را فراموش می کردند. به نظر می رسید بازپرس دیگر کاری با من نداشت و انگار تصمیمش را گرفته بود. دیگر هرگز راجع به خدا با من حرف نزد و هرگز هم آن شور و شیفتگی روز اول بروز نکرد. نتیجه این شد که جلسات ما بیشتر جنبه ی دوستانه پیدا کردند. جلسات بازجویی با چند سوال جزیی و دقایقی مکالمه با وکیلم پایان می یافت. بر مبنای اصطلاحی که خود بازپرس به کار می برد پرونده ی من داشت روند طبیعی خود را طی می کرد.