بیشتر قتلها و جنایتها از اول قرار نبوده انقدر فجیع باشد. میدانی فجیعترین جنایتها اتفاقا توسط آدمهایی صورت میگیرد که تا آنجای زندگیشان آدمهای خیلی بدی هم نبودهاند. آدمها وقتی یک کار اشتباه را شروع میکنند هرچقدر بیشتر دلشان میخواهد جلوی آن اشتباه را بگیرند برعکس میشود و بیشتر به طرف آن اشتباه میروند چون باور ندارند که توانستهاند آنقدرآدم بدی باشند یعنی نمیتوانند باور کنند که خودشان هستند که اینکار را کردهاند. بعد آنقدر از خودشان عصبانی میشوند که دیگر نمیتوانند درست تصمیم بگیرند. مثل باتلاق. کسی که تجربهی باتلاق را ندارد، گیر که میافتد هول میشود. تقلا میکند. دست و پا میزند. یعنی همان کاری را میکند که نباید بکند. هی بیشتر فرو میرود. ولی اگر جان سالم به در ببرد دفعهی بعد که توی باتلاق گیر بیفتد خودش را نمیبازد. عصبانی نمیشود و برای همین بهتر میتواند فرار کند. دیگر به یک باتلاق باز قهار تبدیل شده. اما مهم همان جان سالم به در بردن است. مهم این است که ازبعضی اشتباهها نمیشود جان سالم به در برد.» کتاب نارونی که کاج بود سرگذشت دختری به نام نارون است که هر برهه زمانی آن توسط راوی متفاوتی با نگرشی متفاوت گفته میشود. «آن روز شیفت عصر بودم. یک روز بهاری و دلپذیر و بارانی. کلی برای خودم از صبح خوش گذراندم. این قانون من برای روزهایی است که شیفت عصر هستم، مگر اینکه کار اداریای داشته باشم. خوشگذرانی صبحگاهی. لذتهایی که در تنهایی از زندگی بردهام در ذهنم ماندگارترند. انگار این لذتها قسمت نمیشود بین چند آدم. تمامش برای خود آدم است و برای خود آدم میماند. برای آدمهایی مثل من، لذت، در لذت تنهایی است. انگار که یک پله از روی زمین بلند شوم. جایی که فقط من هستم و من. و یک دنیای زیبا برای خوش گذرانی با خودم. در دسته بندی روزهایم آن روز، روزخوبی به حساب میآمد. ساعت ٨ بیدار شدم. نه که خوابم نیاید. مگر میشود آفتاب بهار که انگار مثل یک نوجوان که دارد زور میزند که بگوید من قوی و بزرگم و زور میزند تا تو گرمایش را به حساب بیاوری بتابد روی تخت و تو نخواهی که دلش را نشکنی؟ ولی حیف صبحهای بهاری نیست؟ روز، روز خوشگذرانی از نوع بهاری است. با این حال خیلی حوصلهی آلاگارسون کردن هم نداشتم.»