کتاب حاضر، داستانی است که در آن ولنسی، دختریاست که تابه حال عاشق نشده و حالا که به بیستونه سالگی رسیده، میترسد هرگز طعم عشق را در زندگیاش نچشد. او با مادر از خودراضیاش و خاله فضولش، زندگی خستهکنندهای را میگذراند. تنها مایه آرامشش کتابهای ممنوعه «جان فاستر» و «قصر آبی» خیالیاش است. نتیجه غافل گیر کننده معاینه دکتر ترنت، ولنسی را وامیدارد تا همهچیز را از نو شروع کند. برای اولین بار در زندگیاش به ندای قلبش اعتماد میکند. خانهاش را ترک میکند تا از سیسی، آشنایی قدیمی که سخت بیمار شده، پرستاری کند و کم کم با بارنی اسنیث، جنایت کار بدنام، هم آشنا میشود.