درست وسط یک شهر کوچک، رو به آسمان یک قلعه وجود داشت؛ قلعهای که هیچکس از آن بیرون نمیآمد و هیچکس هم یادش نبود چرا!! حتی هیچکس هم اجازه نداشت داخل قلعه برود، تا اینکه یک روز سروکله دختری کنجکاو به نام «ایب» پیدا میشود. او دلش میخواهد بداند توی این قلعه چه میگذرد. مردم کلی قصههای عجیب و غریب درباره قلعه میگفتند و همین مسئله ایب را بیشتر به سمت قلعه پیش میبرد و ... .