کامو در بیگانه میکوشد احساس پوچی را به ما نشان دهد. او نمیخواهد ما پوچی را بپذیریم و یا افکارش را به زور در ذهن مخاطب جا بیندازد؛ او فقط از پوچی مینویسد. بیگانه داستان یک روایت است از زندگی شخصی که با جامعه، دوستان و حتی معشوقهاش بیگانه است. شاید بهتر است بگوییم؛ کامو به دنبال «چیستی در نیستی» است. بیگانه روایتی است که شما را آنگونه درگیر خود میکند که کتاب به پایان رسیده و شما گذر زمان را درک نکردهاید. کامو در مقدمهای بر این رمان مینویسد: دیرگاهی است که من رمان «بیگانه» را در یک جمله که گمان نمیکنم زیاد خلاف عرف باشد، خلاصه کردهام: «در جامعهی ما هر کس که در تدفین مادر نگرید، خطر اعدام تهدیدش میکند.» منظور این است که فقط بگویم قهرمان داستان از آن رو محکوم به اعدام شد که در بازی معهود مشارکت نداشت. در این معنی از جامعه خود بیگانه است و از متن برکنار؛ در پیرامون زندگی شخصی، تنها و در جستجوی لذتهای تن سرگردان. از این رو خوانندگان او را خودباختهای یافتهاند دستخوش امواج.