غول بزرگ مهربانی که با «سوفی» دوست شده، از آن غولهایی نیست که آدمها را قرچ قورچ میجوند. او غولی مهربان است و سوفی از این بابت شانس آورده، چون اگر به جای او، غولهایی مثل «خون تو شیشهکن»، "گوشت قلمبهخور، و یا... او را دزدیده بودند تا حالا یک لقمۀ چپ شده بود. اما سوفی دلش مثل سیر و سرکه میجوشد، چون غولهای آدمخوار میخواهند به انگلستان رفته و همۀ بچههای کوچک را بخورند. دخترک و غول مهربان تصمیم میگیرند وارد رویای ملکۀ انگلستان شده و او را از موضوع آگاه کنند. غول بزرگ مهربان که مسئول هدیه کردن خوابهای شیرین است، از عهدۀ این وظیفه به خوبی برمیآید و ملکه، به علت خوابی که شب پیش دیده، به آسانی حرفهای این دو را باور کرده و از ارتش میخواهد که برای نابودی غولهای آدمخوار بسیج شده و گوش به فرمان غول بزرگ مهربان باشند. با نقشۀ دقیق سوفی و غول، آدمخوارها به آسانی دستگیر شده و درون چاه بزرگی زندانی میشوند. غول بزرگ مهربان نیز مورد توجه و تفقد ملکه قرار گرفته و زیر نظر معلم خصوصی خود، سوفی، خواندن را به خوبی فرا میگیرد.