دربارۀ کتاب کوری
کتاب حاضر رمانی است که به زبان فارسی ترجمه شده است. در این داستان، تمام مردم کشور به دلیلی کاملاً ناشناخته یکی پس از دیگری نابینا میشوند. آنها وقتی که کور میشوند هیچچیز جز نور سفیدی شیری رنگ را نمیبینند. از بین همه مردم، فقط یک زن که همسر چشمپزشک است، نابینا نمیشود. ابتدای شیوع کوری، شهردار تصور میکند که این بیماری مسری است پس کورها را در یک بیمارستان خارج از شهر قرنطینه میکند. اما کم کم مردم شهرها هم کور میشوند. کارخانهها تعطیل میشوند. آب و برق و خدمات شهری قطع میشوند. مردم برای جمعآوری مواد غذایی دچار مشکل میشوند. ارتش از کار میافتد و ریاست جمهوری و سایر قوههای نظامی و سیاسی تسلیم این کوری میشوند. هرجومرج و نا بسمانی همه جا را میگیرد. خیلیها در اثر بیماری و گرسنگی یکی پس از دیگری می میرمند و اجسادشان بدون دفن گوشهای از شهر رها میشوند. این کوری، فقط به چشمان آدمها سرایت میکند و سگ و سایر حیوانات مبتلا نمیشوند. زن دکتر، عدهای از کسانی که اولین کورها به شمار میآیند را راهنمایی میکند. آنها موفق میشوند از محل قرنطینه فرار کرده و خود را به شهر برسانند. سپس با زحمت میتوانند کمی مواد غذایی و جایی برای استحمام و خواب پیدا کنند. سرانجام، همان طور که بیماری کوری بدون هیچ دلیلی و کاملاً ناگهانی از راه رسید، به همین شکل هم از بین میرود و مردم یکی پس از دیگری بینایی خود را باز مییابند. آنها در پایان، با طلوع خورشید مواجه میشوند، و جامعهای از دست رفته که باید آن را از نو ساخت.