بولانیو میگوید: «بهراستی سالمتر است سفر نکردن، سالمتر است جنب نخوردن و هرگز از خانه پا بیرون نگذاشتن، بهتر است در زمستان خود را با لباسی گرم بپوشانید و تنها در تابستان شال گردنتان را بردارید، سالمتر است نه دهان بگشایید و نه پلک برهمزنید، سالمتر است نفس نکشیدن. اما حقیقت این است که نفس میکشید و رهسپار سفر میشوید.» و او خود در این سفر لای تکتک منافذ، در پی هر قدمی که برمیدارد، با و در ادبیات نفس میکشد. چه آنکه خود، ادبیات را محصول رگباری شگفت از خون، عرق، اسپرم و اشک میداند.
وقتی بولانیو کتاب حاضر را به ناشرش تحویل میداد، در مخیلهاش هم نمیگنجید که روزهایش به شماره افتادهاند. و کمتر از پانزده روز بعد در انتظار پیوند کبد از دنیا رفت و کابوی تحملناپذیر را هرگز به چشم ندید. با این همه آنگاه که خطابهی «ادبیات + بیماری = بیماری» را به رفیق و پزشک معالجش ویکتور بارگاس تقدیم میکرد، گویا صدای جرس را از دوردستها میشنید که با صلای نویسندهی محبوبش، بورخس در همآمیخته بود که میگفت: «تنها آنچه گذشته است، از آن ماست.»