سالها پیش در ناحیهیی پوشیده از جنگل و باتلاق، که پُر بود از درختان راش، گذر میکردم، که ناگاه با سنگِ عجیب و کمیابی پوشیده از خزه روبهرو شدم.
دریافتم که پیش از این بارها از این مسیر، بیاعتنا گذشته بودم، اما اینبار با کنجکاوی تمام سنگ را با دقت نگریستم. در آغاز به شکل شگفتانگیزترین توجه کردم: کمانی خمیده با فضایی میان تهی و پوشیده از خزه. به محض اینکه خزهها را کنار زدم، پی بردم که پوست درخت است و آنچه را که سنگ تصور کرده بودم تنۀ درخت کهنی بود.
از آنجا که چوب راش در زمین نمناک پس از سالها میپوسد، حیران بودم که این قطعه چوب تا چه اندازه محکم بوده که حتی تکان دادنش ممکن نبود. گویی بهطور کامل به خاک چسبیده بود. داشتم تلاش میکردم با چاقوی کوچک جیبیام کمی از پوست درخت را جدا کنم ...