شاید محمدحسن نظر نژاد در میان همه کسانی که جنگ هشت ساله را تجربه کردهاند یک استثنا باشد. او برای اولین بار سال ۱۳۵۸ به کردستان رفت تا آتشی که دست غریبهها آن را روشن کرده بود، خاموش کند. هفده سال بعد یعنی در سال ۱۳۷۵ برای آخرین بار به کردستان رفت تا آغاز و پایان دفتر زندگیاش در کوهها و قلهها نوشته شود. آن روزها او یک داوطلب ساده اما نترس و فهیم بود که به همه زیبایی این آب و خاک دلبسته بود. در سالهای جنگ او به قائممقامی فرماندهی لشکر هم رسید. لشکری که بچههای خراسان بیرق آن را بالا برده بودند. جنگ، محمدحسن نظرنژاد را بابانظر کرد. مانند پدری سایهاش روی سنگرها و خاکریزها بود و خراسانیها طعم شجاعت و تدبیر او را در شبها و روزهای عملیات برای همیشه در کام دلشان نگه خواهند داشت. بابانظر بیش از ۱۴۰ ماه در مناطق جنگی بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینهاش شکافت، گازهای شیمیایی به ریههایش رسید و وقتی جنگ تمام شد، ۱۶۰ ترکش به بدن او خورده بود که تنها ۵۷ ترکش از سر تا پایش بیرون زد اما ۱۰۳ ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومند او که روزی از پهلوانان خراسان بود، به یادگار ماند. در سال ۱۳۷۵ محمدحسن به عنوان مسؤول عملیات لشکر ۵ نصر خراسان راهی کردستان میشود تا از واحدهای لشکر بازدید کند. آن روز، روز هفتم مرداد ماه ۱۳۷۵ بود که به ارتفاعات کفارستان میرسند. در دل همان کوهها و قلهها که روزی جوانی او را دیده بودند، به خاطر کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس میشود. او را برای مداوا به مقرهای پایین دست میرسانند اما دیگر دیر شده بود. کتاب خاطرات بابانظر حاصل گفتوشنود ۳۶ ساعته سیدحسین بیضایی با اوست. همه مصاحبهها در سال ۱۳۷۴ و اوایل ۱۳۷۵ ضبط ویدیویی شده که از سرنوشت این فیلمها خبری در دست نیست. کلمهها و جملههای این مصاحبهها پس از ضبط، روی کاغذهای سفید آمدند و ماندند.