دربارۀ کتاب گیسو
در روزگاران نه چندان دور در یک روستای سرسبز کنار رودخانه زلال همیشه خروشان، پیرمردی به همراه همسرش در کلبه کوچکی زندگی میکردند. همسر پیرمرد «گبه» نام داشت و در بین اهالی روستا به «گبه خاتون» معروف بود. پیرمرد و گبه فرزندی نداشتند و همیشه آرزو میکردند تا بچهای داشته باشند و شور کودکانه در زندگیشان جریان یابد. خاتون سالها برای پر کردن وقت و تنهايياش فرش میبافت و آنها را برای فروش به شهر میبرد. او گاهی برای تار و پودها قصه زندگیاش را میگفت و از نداشتن فرزند شکایت میکرد و اشک میریخت. روزی از روزها در نیمههای فصل بهار مثل همیشه پشت دارِ قالی مشغول فرش بافتن بود و باز هم داشت حکایت روزهای تنهاییاش را برای تار و پودها تعریف میکرد که ناگهان درب خانه زده شد و وقتی در را باز کرد دختری به نام «گیسو» از میان تار و پودها آمده بود تا فرزند او شود و... .