دربارۀ کتاب زری بانو
جشن محلی در دامنه یکی از شهرهای کوچک ایالت سند با هیاهوی زیاد در جریان بود. عده زیادی از ایالتهای دیگر پاکستان راهی جشن بودند. «زری بانو» هم در جشن شرکت کرده بود و وقتی ميهمانهای پدرش از کراچی آمده بودند، «سکندر» او را دیده و پسندیده بود. هرچند که آن روز شال زری از روی سرش افتاده بود و «جعفر» برادرش او را مؤاخذه کرده بود، اما زری سعی میکرد از عقاید فمینیستی خود در برابر برادرش دفاع کند. سکندر، تصمیم دارد به خواستگاری برود، اما نمیداند کدام یک از خواهران جعفر را دیده است؛ زری یا «روبی خانم!» آن شب زری خود را به سکندر نشان میدهد و او مطمئن میشود که زری همان دختری است که دلش را برده اما... .