همۀ عشقها و نفرتها برای این بوده که کسی «خاما»یش را پیدا نکرده. یا خاما را دیده و نشناخته و یا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد. خاما نباید نوشته میشد. یک بار یکی خیلی سال قبل، او را زندگی کرد و در شبی، این راز مگو را گفت و دیگر به سخن درنیامد. لال شد. و گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به یکی که کارش گفتن است. این کلمهها امید دارند خاما زنده شود و آن راوی هم.
به رقص و به رنگ زرد و قرمز این حلقۀ آتش، باید که جاری شد.
رمان خاما زندگی انسانی را از یازده سالگی تا مرگ او در پیری تعریف میکند. پسری کرد از منطقۀ آرارات که در جریان جنبش استقلالطلبی خویبون، همۀ مردم سرزمینش به ارسباران و بعد قزوین تبعید میشوند. این پسر در نوزده سالگی به خاطر اختلاف خانواده را رها میکند و به الموت میرود و تا پایان زندگی به زادگاه و خانواده برنمیگردد.
اما چیزی که اصل این داستان است ماجرای دلبستگی پسر به دختری است که در جنگها حضور داشته و همزمان با تبعیدکردها به اسارت درمیآید؛ اسم این دختر «خاما»ست.