میان سه نمایشنامهای که به «سهگانهی لینِین» معروف شدند،غربِ غمزده نمایش زیادهروی است، قصۀ دو برادر که در خانهای مشترک زندگی میکنند و نه فقط از کودکی تا بزرگسالی کم به همدیگر بدی نکردهاند بلکه همین الان هم جفتشان حاضرند هر کاری بکنند تا آن یکی را به زانو دربیاوند. نمایشنامههای مکدونا پُر آدمهای قسیالقلبَاند اما شاید هیچکدامشان مهابتِ غربِ غمزده را ندارند، چون اینجا معلوم نیست آدمها چرا اینطور بیمحابا خشونت میکنند و بیرحماند و حتا از این هم ترسناکتر: برای خود این آدمها که اصلاً مهم نیست چرا.
مارتین مکدونا متولد 1970 است در لندن؛ نوجوانِ چهاردهسالهای بود که با دیدنِ نمایشی از دیوید ممِت، «بوفالوی امریکایی»، تصمیم گرفت نویسنده بشود.درس را رها کرد و طی هشت سالِ بعدش صد و خُردهای قصه و طرحِ فیلمنامه نوشت و برای هر جا به ذهنش میرسید، فرستاد؛ همهشان رد شدند. در بیست و چهارسالگی هنوز داشت با مقرری هفتهای پنجاه دلارِ دولت سَر میکرد که تصمیم گرفت نمایشنامه بنویسد. دورهای هر روز صبح پا شد و تا بعد از ظهر کار کرد، بعد هم تا آخرِ شب مینشست پای تلویزیون به دیدنِ سریالهای شبکههای مختلف تا برای گرهافکنی و به جانِ هم انداختنِ شخصیتها، ایده بگیرد. نتیجه این که ظرفِ نُه ماه، هفت نمایشنامه نوشت؛ از یکیشان راضی نبود اما ششتای باقی در همین مدتِ کوتاه بدل به کلاسیکهای تئاتر انگلستان شدهاند و دستکم اولیشان، «ملکهی زیبایی لینِین» از بهترین نمایشنامههای همهی اعصار خوانده شده. بعدِ آن فقط دو نمایشنامهی دیگر نوشته و یک فیلمِ کوتاه و دو فیلمِ بلند ساخته. یکبار سرِ مصاحبهای در پاسخ به این پرسش که چرا این سالها کم کار شده جواب داد چند تا فیلمنامهی آماده برای فیلمبرداری دارد اما دلش نمیخواهد بسازدشان، چون هنوز پیر نشده و الان وقتِ سفر کردن و خوش گذراندنش است، بعدترها هم میشود نمایشنامه نوشت و فیلم ساخت.