همان شب خلیل تا صبح بیدار بود و فکرهای عجیب و غریب می کرد. دو دل بود. یک دلش می گفت: «برو» یک دلش می گفت: «بمون». در نهایت دید دارد آفتاب می زند؛ این شد که پا شد وضو گرفت و به خدا گفت: «چه کنم مهربون؟ برم؟ نرم؟ اگه برم می میرم یا سالم برمی گردم؟ یا شاید هم جانباز بشم!» دلش گرفت. به سجده رفت که صدایی گفت: «برو فرزندم!» کریم رنگش پرید. می دانست که خدا سمیع و شنواست ولی خداوکیلی انتظار جواب نداشت. می ترسید سر از سجده بردارد. پس در همان حالت با صدایی لرزان گفت: «خودتی خدا؟»