صادق هدایت نویسندهی ایرانی عصر خود بود؛ نویسندهای که ادبیات برایش هم وسیلهی ارتباط بود و هم پردهای از دود که میکوشید روح عذابدیدهی خود را پشت آن پنهان کند، هرچند بخش اعظم آنچه میخواست پنهان کند در داستانهایش لاجرم بیان میشد. همین او را چون کافکا به نفْس ادبیات بدل کرده بود.
هدایت علاوه بر داستاننویسی، پژوهش نیز میکرد و کاوشهایش در فولکلور فارسی شهرتی همسنگ داستانهایش برایش به ارمغان آورد. احاطهاش بر ادبیات کلاسیک فارسی نیز از جمله در پژوهشهایش دربارهی خیام و نقدهای ادبیاش نیک پیداست.
مصالحهنـاپذیری و هنجارشـکنیاش او را در اقلیت قرار میداد و با نظامهای تثبیتشدهی ادبی و سیاسی زمانهی خود سر سازگاری نداشت. گرچه هرگز به اوضاع اجتماعی و سیاسی بیاعتنا نبود ــ چنانکه از مخالفتش با رضاشاه میتوان دید و امید بستنش به حـزب توده و بریدنش از آن پس از واقعهی آذربایجان در قالب اپـوزیـسیون موجود هم نمیگنجید. او «موجود سیاسی» نبود، اعتقادات ایدئولوژیک نداشت و بـیـش از هرچیز به آزادی و تفکر خویش ارج مینهاد. این ویژگیها جز دشمنتراشی حاصلی به بار نمیآورد و فضای خفقانآوری پیرامونش ایجاد کرد که تفهیم و تفاهم جایی در آن نداشت. صادق هدایت مخالفی بود در درون مخالفان و بیگانه در میهن خویش که گویی با خود سخن میگفت چنان که راوی بوف کور با سایهاش و برای همین در زمان حیاتش قدرش چنانکه بایسته بود شناخته نشد.