آلن دوست داشت توپ بازی کند. ولی نمیتوانست مثل دوستانش توپ را مستقیم به آن دورها پرتاب کند. او خیلی نا امید شده بود و فکر میکرد هرگز نمیتواند این کار را انجام بدهد. ولی دوستانش او را یاد وقتی انداختند میانداختند که خجالت میکشید و نمیتوانست با خانم کتی صحبت کند یا زمانی که نمیتوانست شنا کند و به میلهی استخر چسپیده بود ولی با کمک دوستانش موفق شد.ببینیم وقتی دوستهای آلن او را تشویق میکنند چه اتفاقی میافتد.