دربارۀ کتاب تو خیلی کوچولویی
موش کوچولوی مهربانی به نام «بندانگشتی» در مزرعهای زیبا با دوستانش زندگی میکرد. روزی از روزها با نوازش خورشید از خواب ناز بیدار شد و مقابل پنجره به تماشای دوستانش که هر کدام مشغول به انجام کاری بودند ایستاد و به فکر فرورفت و با خود گفت: کاش میشد که من هم کاری انجام دهم و برای دیگران مفید باشم؛ برای همین به سراغ دوستانش رفت تا شاید بتواند به آنها کمک کند اما... .