دربارۀ کتاب من اسب آبی نیستم!
در نهر کنار جنگل، خانوادهای بزرگ از اسبهای آبی با خوشحالی کنار هم زندگی میکردند، اما یکی از اسبهای آبی خیلی ناراحت بود و همیشه از اینکه یک اسب آبی به دنیا آمده است، ناراضی بود. وقتی دوستانش دلیل این ناراحتی را میپرسیدند اسب آبی به آنها میگفت نگاه کنید که حیوانات دیگر چطور پرجنبوجوش زندگی میکنند، اما ما فقط در حال خوردن و خوابیدن هستیم و آنقدر تنبلیم که کاری از دستمان برنمیآید. اسب آبی با خودش تصمیم گرفته بود که دیگر اسب آبی نباشد برای همین به میانه جنگل رفت و تلاش کرد تا از درخت بالا برود تا شاید بتواند شبیه یک میمون باشد، اما... .