دربارۀ کتاب استخوانی در گلو
این داستان دریاره زندگی پسری به نام «مصطفی» است که برادری به نام «مسعود» دارد و به تازگی مادرش را از دست داده است. در شرایطی که خانواده داغدار است و پدر مصطفی هم بهانههای مختلفی را میگیرد و مصطفی را تحت فشار قرار میدهد مسعود به گفته خودش به شمال میرود. مصطفی از اقدام او تعجب میکند، اما حرفی نمیزند. تا اینکه پس از 10 روز که از رفتن مسعود میگذرد و از او خبری نمیشود مصطفی به جستوجوی مسعود میپردازد و به شخصی به نام «سالار» میرسد غافل از اینکه مسعود به همراه دختری به نام «ژینوس» به استانبول رفته است و... .