کتاب
جست‌وجوی پیشرفته
    ناشر
      پدیدآورندگان
        %
        این کتاب را خوانده‌ام.
        0
        این کتاب را می‌خواهم بخوانم.
        0

        همان خواهم شد که تو می خواهی

        0 (0)
        قیمت:
        198,000 تومان 188,100 تومان

        مشخصات کتاب همان خواهم شد که تو می خواهی

        ناشر
        تعداد صفحات
        376 صفحه
        شابک
        9786002532930
        سال انتشار
        1398
        نوبت چاپ
        4
        قطع
        رقعی
        جلد
        شومیز

        دربارۀ کتاب همان خواهم شد که تو می خواهی

        برای من ساعات دویدن بهترین اوقات روزم بود چون به من اجازه می‌داد همه‌چیز را فراموش کنم. وقتی می‌دویدم به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم، انگار که در تعادل بین زمین و قدم‌هایی که هماهنگ روی آن کوبیده می‌شد، رمزی وجود دارد که باعث می‌شود افکار ناخوشایند از ذهنم پاک شود. من طبق برنامه و مرتب مسیر دریاچه را می‌دویدم. از وقتی که به آن‌جا نقل‌ مکان کرده بودیم دویدن برنامه‌ی منظمم شده بود. از جاده‌های پشت دریاچه تا مزرعه، مسیر همیشگی من بود تا اینکه به تیم پیاده‌روی دبیرستان پاین‌ولی ملحق شدم. یکی از معلم‌های ریاضی مربی تیم بود. البته این انتصاب غیررسمی بود و مرا هم قانع کرد تا دستیارش باشم. چاره‌ای هم نبود و من پذیرفتم تا جشن شکرگزاری با آن‌ها بدوم.

        من با پسرها می‌دویدم. آن‌ها همه‌ی میانبر‌ها و مسیرهای بین راه را تا شعاع سی مایلی بلد بودند. سه‌شنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها بعد از مدرسه تمام مسیرها را می‌دویدیم. ما گروه کوچکی بودیم که از کنار چراگاه‌هایی که گاوها در آن می‌چریدند می‌گذشتیم. بیشتر این پسربچه‌ها مرا به یاد دوران دبیرستانم می‌اندازند. بچه‌هایی آفتاب‌ سوخته و ناشی و تازه‌ کار با آن استخوان‌های توخالی، پستی و بلندی‌های زمین‌های ناهموار را تحمل می‌کردند. ما از کنار تپه‌های پوشیده از ذرت و محصولات تازه برداشت‌ شده می‌دویدیم و تمرین می‌کردیم. آن‌ها سعی می‌کردند موقع دویدن از هم سبقت بگیرند.

        خط پایان‌شان همان انبار ممنوعه بود. نزدیک انبار که می‌شدیم هیجان‌شان بالا می‌رفت، می‌خندیدند و می‌دویدند. من همیشه در انتهای صف می‌دویدم تا آن‌ها بیشتر تشویق شوند. داد می‌زدند «تندتر برو، تندتر برو» یا برای تشویق من می‌گفتند «این دو ماراتون نیست، بیشتر سعی کن» و من بی‌توجه به آن‌ها فقط می‌دویدم. پهنه‌ی دشت‌ها را تماشا می‌کردم و افق را با احساسی از شادی مطلق نظاره می‌کردم. کلمات و فریادهایشان محو می‌شد، مانند قطرات بارانی که به هیچ جا نرسد. غرق در افکار و احساسات خودم می‌شدم و می‌دویدم و فراموش می‌کردم که چه موجود بی‌خودی هستم.

        نظر خود را بنویسید:
        امتیاز شما به این کتاب
        ثبت نظر