دربارۀ کتاب چشمان ابری ام
این داستان، درباره دختر جوانی است که پدرش کارخانهدار بزرگی بوده است. پدر دختر به تازگی فوت کرده است و از هیئتمدیره کارخانه برای مشورت برای ادامه همکاری به خانه دختر آمدهاند. عمه خانم و خواهر و برادر دختر آن روز حضور داشتند. دختر تصمیم گرفته بود بهجای پدرش امور کارخانه را به دست بگیرد، همین کار را هم کرد، اما یک روز وقتی به تنهایی به کارخانه میرفت به یکباره دچار سرگیجه شده و میافتد، او را به خانهاش میرسانند و... .