دربارۀ کتاب اسناک پیر و شاه فروگ
در يک صبح بهاری «اسناک»، مار پیر و مکار برکه ي «چورت» به دور خودش حلقه زده بود و سر تخممرغياش را روی آخرین حلقه گذاشته بود. ناگهان کنج خلوت اسناک با قورقور قورباغههایی شکسته شد که به سمتش میآمدند. قورباغهها با دیدن اسناک از ترس فریادی کشیدند و به عقب فرار کردند. ناگهان یکی از قورباغهها که اسمش «قیز قیزو» بود، احساس کرد که اسناک نمیتواند از جایش تکان بخورد برای همین به اسناک نزدیک شد، اسناک همچنان چشم بسته و بیحرکت به او نگاه میکرد. قورباغهها به خودشان جرئت دادند تا یکبار دیگر به اسناک نزدیک شوند که ناگهان اسناک پیر به قورباغهها گفت که دیگر با آنها کاری ندارد اما... .