این کتاب مشتمل بر چهار داستان فارسی قدیمی با عنوانهای «چلگیس»، «گل زرد»، «نخود» و «سعد و سعید» است. در داستان «چلگیس» در شهری پادشاهی بیاولاد بود و شب و روز در این فکر بود که فرزنددار شود. یک روز پادشاه در آیینه نگاه میکرد که به یکباره پیرمردی در کاخش حاضر شد و وقتی از راز دل پادشاه آگاه گشت، سیبی را به او داد تا نصفش را خودش بخورد و نصف دیگرش را همسرش و بدین ترتیب صاحب اولاد شود. پادشاه خوشحال شد و همین کار را کرد و بعد از ۹ ماه و ۹ روز و ۹ ساعت و ۹ دقیقه خدا به پادشاه پسری داد. هنوز شب ششم پسر نرسیده بود که پیر سر رسید و بچه را خواست. او پس از دیدن بچه از جیبش الماسی درآورد و به شکم نوزاد بست و نام او را «جهانتیغ» گذاشت و به پادشاه گفت که این خنجر جان پسر است و نباید از او جدا شود که عمرش به این تیغ بسته است. پس از سالها وقتی پسر به ۱۸ سالگی رسید متوجه بسته شدن یکی از درهای کاخ گشت، او به اصرار وارد اتاق شد و در آنجا پرده نقاشی شده دختری به نام «چلگیس» را دید و یک دل نه، صد دل عاشق چلگیس شد و خواست تا او را بیابد اما... .