«پدی» می گوید: «دیوی، من اشتباهی توی قصه ام.» «قصه، اشتباهی؟» «به من نگاه کن. انگار در قصه ی سیاهی، مرگ و جهنم دفن شدم. انگار به دنیایی زیرزمینی و تیره و تار کشیده شدم.»
مثل حیوانی ناامید غرغر می کند. مثل شبح زوزه می کشد. می گوید: «دیوی، انگار منم مثل پسر اون پایین مردم.» می نالد و طوری روی دسته ی نیمکت ولو می شود که انگار مرده است.
می گوید: «برام قصه ی متفاوتی بنویس. به تنم لباسی قشنگ بپوشون و منو شادمان به بالای تپه ببر! مرا به زندگی برگردون!» می خندد. «دیوی» هم با او می خندد.