اکثر مرغان دریایی فقط اصول ساده و اولیه پرواز را یاد گرفته و به خود زحمت یادگیری بیشتر نمیدهند: فقط پرواز از ساحل برای یافتن غذا و دوباره بازگشت به ساحل. از نظر اکثر آنها پرواز مهم نیست؛ بلکه خوردن اهمیت دارد؛ اما جاناتان عاشق خودِ پرواز بود و به خوردن اهمیتی نمیداد. او پرواز را بیش از هر چیز دیگری دوست داشت. مرغان دریایی دیگر از این طرز تفکر او خوششان نمیآمد. حتی والدینش هم از اینکه او تمام وقتش را صرف پرواز در ارتفاع پایین میکرد، ناراضی بودند. نمیدانست چرا وقتی در ارتفاعی کمتر از فاصله بالهایش، روی آب پرواز میکند، میتواند با تلاش کمتر، مدت بیشتری روی هوا باقی بماند. او به داخل آب سقوط نمیکرد؛ بلکه پاهایش روی آب کشیده شده و ردّی از خود به جا میگذاشتند. وقتی میخواست فرود بیاید پاهایش همچنان روی شنها کشیده میشدند و این کارش واقعآ باعث ناخشنودی والدینش میشد.
مادرش پرسید: «چرا جان؟ چرا برات اینقدر سخته که مثل بقیه باشی؟ چرا پرواز تو ارتفاع پایین رو به پلیکانها و آلباتروسها نمیسپاری؟ چرا غذا نمیخوری؟ جان، ازت جز پَر و استخون چیز دیگهای باقی نمونده!»
«مادر، پر و استخون بودن برام مهم نیست. فقط میخوام بدونم توی آسمون چه کار میتونم بکنم و قادر به انجام چه کاری نیستم، همین. فقط میخوام بدونم.»
پدرش با مهربانی گفت: «ببین جاناتان، چیزی به زمستون نمونده. تعداد قایقها داره کم میشه و ماهیها به جاهای عمیقتر میرن. اگه میخوای چیزی یاد بگیری، سعی کن درباره نحوه به دست آوردن غذا باشه. پرواز خیلی خوبه؛ ولی خوردنی که نیست. با پرواز که نمیتونی شکمت رو سیر کنی. یادت نره که هدف از پرواز فقط خوردنه.»