غم سراسر وجودش را گرفت. قبل از شب گذشته، مرگ برایش اتفاقی نادر بود و الان هرجا که می رفت، مثل لفافه ای احاطه اش می کرد. وقتی کسی یک لحظه زنده بود– مثل مادرش، مثل گوربان، مثل این هفت پیرو خوب ها– و لحظه ی بعدش دیگر در دنیا نبود، چه حسی داشت؟ پس آن همه فکر و ترس و رویا کجا می رفت؟ آن همه عشق و محبتی که هنوز در وجود کسی بود و باید ابراز می کرد، چه می شد؟ بدنش لرزید، گویی خیلی به عمق ماجرا رفته بود و ناگهان متوجه سکوت و خاموشی اطرافش شد. خودش را سرزنش کرد، چرا هنوز اینجام؟ و برگشت.