دربارۀ کتاب یک زندگی پر از رنج اندکی شادی
خانوادهای که برای کودک خردسالش جشن مختصری گرفته بودند و بچهها در حال جیغ و ذوق با کاغذهای رنگی و بادبادک بودند و با آهنگ شاد و هیجانی میخواندند و ورجه وورجه میکردند و بالا و پایین میپریدند که به یکباره همه چیز فرو ریخت، لرزشهای ممتد و محکم که هیچیک از دیوارهای قلابی ساختمانها تاب و توان مقابله با آن را نداشت. یک شب سخت پر حادثه برای ایران در کرمانشاه، سرپلذهاب. «ژیار» از دوردست به سوی شلوغی میدوید با تمام کولهبارش. «فرشته» پدر را از دور دید که به سمت ساختمانشان هوارکنان میدوید، دامن «روژان» را کشید که در بهت و حیرت فرو رفته بود. «مارال» در حال برداشتن آوار بود که ژیار و روژان رسیدند، صدای کمک و ناله «فرزاد» و «مهناز» به گوش میرسید، اما... .